Monday, June 13, 2011

حاج آقا ببخشید، نمی‌خوره

عکس آرشیوی از اینترنت

پارسال تابستان در یکی از روزهای خیلی داغ با آفتابی سوزان، حدود ساعت ۱ یا ۲ بعدازظهر، در یکی از خیابا‌ن‌های شرقی - غربی سوار تاکسی بودم و به ‌سمت غرب در حرکت. ۱۰ دقیقه‌ای نگذشته بود، که یک آخوند نسبتا چاق و بالای ۵۰ سال سن، دست نگه داشت که مستقیم. راننده ترمز کرد و گفت «بیا بالا». در که بسته شد راه افتادیم

هنوز یه ۲۰۰ متری نرفته بودیم جلو، که راننده ناگهان ایستاد و صورتش را برگرداند به عقب و به آقای آخوند گفت: «حاج آقا، ببخشید، نمی‌خوره!». حاج آقا که تازه عقب تاکسی جا‌ ‌افتاده بود، با غرغری زیر لب، و با نگاه سرزنش‌آمیز و خشم‌آلود به راننده، از تاکسی پیاده شد

راه که افتادیم، از راننده تاکسی پرسیدم، ما که مسیرمون به این آقا می‌خورد، چرا پیاده‌اش کردی. راننده تاکسی که در چشماش شیطنت برق می‌زد، گفت: «اونجا که طرف وایستاده بود، درخت بزرگی بود و حاجی داشت زیر سایه‌اش حال می‌کرد، آووردمش اینجا پیاده‌اش کردم که از سایه خبری نیست. و معلوم بود که حالشم نداره دوباره برگرده اونجا. حالام طوری نشده، یه خرده آفتاب که تو کله‌اش بخوره، کمتر اراجیف به مردم تحویل می‌ده!» من که بغل دست راننده نشسته بودم، کمی زیر چشمی به نیمرخ راننده نگاه کردم. هم توی دلم خنده‌ام گرفته بود و هم کمی احساس دلسوزی و هم مبهوت مانده بودم از شیطنت راننده که واکنشی - راست یا ناراست - است به عملکرد حکومتیان!‌؟